سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

این بار دیگه راست میگم ! . . .

شهدا؛ می شنوید؟! ؟!

بچه ها تنگی نفس گرفته ند! می فهمی ؟! اکسیژن می خوان !

اینجا هوا گرفته ست. . .

؛ کبوترای سپید دارن بال بال می زنن .

همگی در به در یه آسمون آبی ند !

کاری بکنید ، زود باشید دارن از دست می رن . . .

حاجی؛ تو یه کاری کن . . .

یک مشت هوای شیمیایی، از همونایی که واسه خودت یادگاری اُورده بودی؟ آره همونارو میگم. . .

واسه پایان انتظار، آغاز بدی نیست !؟

لااقل چهار تا ازون ترکش های ریز و درشت بفرست.

یا الله حاجی جون؛ دشمن تا نزدیکی قلبمون پیش اومده. . .

؛ پس چرا معطلی ؟ !

تو که با این منطقه آشنایی!؟ خودت چندبار قبلِ پرواز، گِراشو بِم دادی ! !

بسم الله . . .

یه دونه از اون رمزای مشتی رو اعلام کن !! بی سیم دل همه بچه ها روشنه.

پس چرا هنوز وایسادی و مات حرفای منی ؟!

نذار نا امید بشن، بگو یا زهرا . . .

بگو حاجی جون ؛ همین یه راه بیشتر نمونده . . . !!!

جون خیبری ها ، جون اون کربلا چهاری ها . . .

حاجی تو رو جون والفجر هشتی ها یه یازهرا بگی کار ماهم تمومه ها. . .

راحتمون کن ! همه بریدن. . .

باور کنید این شهر جای زندگی نیست !!!

آخه این بچه ها چه گناهی کردن که همش باید فاتحه خونِ این شهید و اون شهید باشن؟

همیشه باید یه چششون اشک باشه و یه چششون خون؛

این درستشه ؟ خسته شدیم به خدا . . .

بابا اصلا نوبتی ام باشه دیگه نوبتِ ما اِ . . .

این همه خجالت و شرمندگی و رو سیاهی بسمون نیست ؟

می خواید شکایتتونُ به . . . ؛

الو ، الو . . .

ای بابا ! خداجون اینبارم قطع شد، بذار یه بار دیگه امتحان کنم . . .

شاید اینبار صدامو بشنون و کارو یه سره کنن.

اما . . .

نه مثل اینکه بی فایده ست ! ! ! دوباره . . .

خدایا ! پس کی این گر? کور از کار ما باز میشه ؟؟؟؟؟؟؟

بازم باید تو قنوتامون ، تو سجده هامون بگیم ؟ باشه . . .

 

 

رفقا! شهدا پشت درهای بهشت منتظر ما هستن،باور کنین!

منتظرشون نذاریم...


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 90/3/21 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )